نوعی از مازریون باشد و آن دوایی است که بر بهق و برص طلا کنند نافع باشد و آن را مشت به سبب آن گویند که چون مشتی از آن بر روی کسی زنند روی آن کس سیاه گردد. (برهان) (آنندراج). نوعی از مازریون. (ناظم الاطباء). مازریون. و رجوع به مازریون شود
نوعی از مازریون باشد و آن دوایی است که بر بهق و برص طلا کنند نافع باشد و آن را مشت به سبب آن گویند که چون مشتی از آن بر روی کسی زنند روی آن کس سیاه گردد. (برهان) (آنندراج). نوعی از مازریون. (ناظم الاطباء). مازریون. و رجوع به مازریون شود
پشت آستر و رویه، وارونه، واژگونه، پشت و رو پشت و رو کردن: برگرداندن و وارونه کردن جامه یا رویۀ لباس که پشت آن به رو بیاید، کنایه از خلاف واقع نشان دادن
پشت آستر و رویه، وارونه، واژگونه، پُشت و رو پشت و رو کردن: برگرداندن و وارونه کردن جامه یا رویۀ لباس که پشت آن به رو بیاید، کنایه از خلاف واقع نشان دادن
پررو، گستاخ، بی شرم اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، متربّد، ترش روی، بداغر، عبوس، زوش، تندرو، عبّاس، ترش رو، روترش، عابس، اخم رو، دژبرو، تیموک، بداخم، گره پیشانی
پررو، گستاخ، بی شرم اَخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، مُتَرَبِّد، تُرش روی، بَداُغُر، عَبوس، زوش، تُندرو، عَبّاس، تُرش رو، روتُرش، عابِس، اَخم رو، دُژبُرو، تیموک، بَداَخم، گِرِه پیشانی
مشک موی. موی سیاه. (از ناظم الاطباء). که موئی چون مشک به بوی و به رنگ دارد. که زلفانش چون مشک سیاه و خوشبوی است: چنین سرخ دو بسد و مشکموی شگفتی بودگر بود پیرجوی. فردوسی. همه ماهروی و همه جعدموی همه چربگوی و همه مشکموی. فردوسی. همه دخت ترکان پوشیده روی همه سروقد و همه مشکموی. فردوسی. به مشکو رفت پیش مشک مویان وصیت کرد با آن ماهرویان. نظامی. و رجوع به مشک و ترکیبهای آن شود
مشک موی. موی سیاه. (از ناظم الاطباء). که موئی چون مشک به بوی و به رنگ دارد. که زلفانش چون مشک سیاه و خوشبوی است: چنین سرخ دو بسد و مشکموی شگفتی بودگر بود پیرجوی. فردوسی. همه ماهروی و همه جعدموی همه چربگوی و همه مشکموی. فردوسی. همه دخت ترکان پوشیده روی همه سروقد و همه مشکموی. فردوسی. به مشکو رفت پیش مشک مویان وصیت کرد با آن ماهرویان. نظامی. و رجوع به مشک و ترکیبهای آن شود
زشت رو. بدروی. بدشکل. (از ناظم الاطباء). آنکه دارای چهرۀ زشت باشد. زشت صورت. (از فرهنگ فارسی معین). قمهد. دمامه. طنفس. مشوّه. دمیم. زکازک. (منتهی الارب) : بدو گفت سیندخت کای زشت روی سخن بشنو و پاسخش را بگوی. فردوسی. زآنکه با زشت روی دیبه و خز گرچه خوبست خوب ننماید. ناصرخسرو. برآشفته شد شاه از آن زشت روی چو تیغ از تنش سر برآورد موی. نظامی. فقیهی دختری داشت به غایت زشت روی. (گلستان). نه از جور مردم رهد زشت روی نه شاهد ز نامردم زشتگوی. سعدی (بوستان). دختری زشت روی و بدخو داشت کز همه چیز جامه نیکو داشت. سعدی. گر تو را حق آفریده زشت رو تو مشو هم زشت رو هم زشت خو. مولوی. رجوع به مادۀ بعد، زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
زشت رو. بدروی. بدشکل. (از ناظم الاطباء). آنکه دارای چهرۀ زشت باشد. زشت صورت. (از فرهنگ فارسی معین). قَمهَد. دَمامَه. طِنفِس. مُشَوَّه. دَمیم. زَکازِک. (منتهی الارب) : بدو گفت سیندخت کای زشت روی سخن بشنو و پاسخش را بگوی. فردوسی. زآنکه با زشت روی دیبه و خز گرچه خوبست خوب ننماید. ناصرخسرو. برآشفته شد شاه از آن زشت روی چو تیغ از تنش سر برآورد موی. نظامی. فقیهی دختری داشت به غایت زشت روی. (گلستان). نه از جور مردم رهد زشت روی نه شاهد ز نامردم زشتگوی. سعدی (بوستان). دختری زشت روی و بدخو داشت کز همه چیز جامه نیکو داشت. سعدی. گر تو را حق آفریده زشت رو تو مشو هم زشت رو هم زشت خو. مولوی. رجوع به مادۀ بعد، زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
زشت خوی. بدخو. کج خلق. (از ناظم الاطباء). که خوی و خلق ناپسند داشته باشد. بداخلاق: فرستاد پاسخ که این گفتگوی نزیبد جز از مردم زشتخوی. فردوسی. ببردند پیروز را پیش اوی بدو گفت کای بدتن زشت خوی. فردوسی. پرخدویی زشت خویی خیره روئی خربطی. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شمس المعالی با خصائص مناقب و نفاذ بصیرت او در مصابر عواقب زشتخوی و سائس بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 369). یکی را زشت خویی داد دشنام تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام. سعدی (گلستان). ببرد از پریچهرۀ زشت خوی زن دیوسیمای خوش طبعگوی. سعدی (بوستان). رجوع به زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
زشت خوی. بدخو. کج خلق. (از ناظم الاطباء). که خوی و خلق ناپسند داشته باشد. بداخلاق: فرستاد پاسخ که این گفتگوی نزیبد جز از مردم زشتخوی. فردوسی. ببردند پیروز را پیش اوی بدو گفت کای بدتن زشت خوی. فردوسی. پرخدویی زشت خویی خیره روئی خربطی. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شمس المعالی با خصائص مناقب و نفاذ بصیرت او در مصابر عواقب زشتخوی و سائس بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 369). یکی را زشت خویی داد دشنام تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام. سعدی (گلستان). ببرد از پریچهرۀ زشت خوی زن دیوسیمای خوش طبعگوی. سعدی (بوستان). رجوع به زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
دهی از دهستان بویراحمدی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. سکنه 200 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، میوه، پشم و لبنیات. ساکنان این ده از طایفۀ بویراحمد تامرادی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان بویراحمدی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. سکنه 200 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، میوه، پشم و لبنیات. ساکنان این ده از طایفۀ بویراحمد تامرادی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دشت الروم. سابق آنرا دشت رون نیز میگفتند و آن مرغزار و قریه ای است در بلوک ممسنی (شولستان سابق) ، و این بلوک واقع است در مابین مغرب و شمال شیراز و قصبۀ آن موسوم است به فهلیان که تا شیراز قریب بیست و یک فرسخ مسافت دارد، و از دشت روم تا مابین هفت فرسخ است. رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 101 و 102و نزهه القلوب مستوفی ص 134 و سفرنامۀ ابن بطوطه چ مصر ج 1 ص 127 و حافظ چ قزوینی ص قیط شود: در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس از دشت روم رفت به صحرای سیستان. حافظ
دشت الروم. سابق آنرا دشت رون نیز میگفتند و آن مرغزار و قریه ای است در بلوک ممسنی (شولستان سابق) ، و این بلوک واقع است در مابین مغرب و شمال شیراز و قصبۀ آن موسوم است به فهلیان که تا شیراز قریب بیست و یک فرسخ مسافت دارد، و از دشت روم تا مابین هفت فرسخ است. رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 101 و 102و نزهه القلوب مستوفی ص 134 و سفرنامۀ ابن بطوطه چ مصر ج 1 ص 127 و حافظ چ قزوینی ص قیط شود: در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس از دشت روم رفت به صحرای سیستان. حافظ
آن که با مشت می زند و صدمه و آسیب می رساند. (ناظم الاطباء). که سر پنجۀ قوی دارد. که با مجموع انگشتان گره کرده دیگری را زخم زند. که مشت زدن حرفۀ اوست، غلام نازنین که خواجه را مشت زند. (آنندراج). که عمل مشت و مال را بعهده گیرد: غلام آبکش باید و خشت زن بود بندۀ نازنین مشت زن. سعدی. و رجوع به مشت زدن معنی دوم شود. - امثال: مشت زن دیگر است و تیغزن دیگر. (از مجموعۀ امثال چ هند از آنندراج). ، کشتی گیر، چه معمول کشتی گیران است که قبل از کشتی بر دوش و بازوی خود مشت زنی کنند تا بدن سخت و استوار شود. (غیاث) (آنندراج) ، کشتی گیر و پهلوانی که در کشتی گرفتن مشت می زند. (ناظم الاطباء). مشت باز: مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده بود. (گلستان). یکی مشت زن بخت و روزی نداشت نه اسباب شامش مهیا نه چاشت. (بوستان). مهابتی از مشت زن در دل گرفتند. (گلستان). و رجوع به مشت باز شود
آن که با مشت می زند و صدمه و آسیب می رساند. (ناظم الاطباء). که سر پنجۀ قوی دارد. که با مجموع انگشتان گره کرده دیگری را زخم زند. که مشت زدن حرفۀ اوست، غلام نازنین که خواجه را مشت زند. (آنندراج). که عمل مشت و مال را بعهده گیرد: غلام آبکش باید و خشت زن بود بندۀ نازنین مشت زن. سعدی. و رجوع به مشت زدن معنی دوم شود. - امثال: مشت زن دیگر است و تیغزن دیگر. (از مجموعۀ امثال چ هند از آنندراج). ، کشتی گیر، چه معمول کشتی گیران است که قبل از کشتی بر دوش و بازوی خود مشت زنی کنند تا بدن سخت و استوار شود. (غیاث) (آنندراج) ، کشتی گیر و پهلوانی که در کشتی گرفتن مشت می زند. (ناظم الاطباء). مشت باز: مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده بود. (گلستان). یکی مشت زن بخت و روزی نداشت نه اسباب شامش مهیا نه چاشت. (بوستان). مهابتی از مشت زن در دل گرفتند. (گلستان). و رجوع به مشت باز شود
رندۀ درودگران و آن افزاری باشد که بدان چوب و تخته تراشند. (برهان). دست افزار نجاران و درودگران که بدان چوب را صاف و هموار نمایند. (آنندراج) (انجمن آرا). آلتی که درودگران بدان چوب را هموار کنند و رنده نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). مشت رنده. (ناظم الاطباء) : کردگارا، مشت رندی ده جهان را خوش تراش تا کی از قومی که هم ایشان وما هم پیشه ایم. انوری (از فرهنگ رشیدی). رجوع به مشت رنده شود
رندۀ درودگران و آن افزاری باشد که بدان چوب و تخته تراشند. (برهان). دست افزار نجاران و درودگران که بدان چوب را صاف و هموار نمایند. (آنندراج) (انجمن آرا). آلتی که درودگران بدان چوب را هموار کنند و رنده نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). مشت رنده. (ناظم الاطباء) : کردگارا، مشت رندی ده جهان را خوش تراش تا کی از قومی که هم ایشان وما هم پیشه ایم. انوری (از فرهنگ رشیدی). رجوع به مشت رنده شود
راه مال رو، راهی که با ستور بدان توان رفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). راهی که از آن با چارپایانی مانند اسب و استر و خر می توان عبور کرد. مقابل ماشین رو و شوسه
راه مال رو، راهی که با ستور بدان توان رفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). راهی که از آن با چارپایانی مانند اسب و استر و خر می توان عبور کرد. مقابل ماشین رو و شوسه
بهشت روی. در صفات خوبان ساده روی استعمال کنند. (آنندراج). آسمانی روی. (ناظم الاطباء). زیباروی. که رویش در زیبائی چون بهشت باشد: مرا بعشق ملامت مکن که عشق مرا ز روی خوب تو گشت ای بهشت رو، آئین. فرخی. بهشت روی من آن لعبت پری رخسار که در بهشت نباشد به لطف او حوری. سعدی. و رجوع به بهشتی رو و بهشت سیما شود
بهشت روی. در صفات خوبان ساده روی استعمال کنند. (آنندراج). آسمانی روی. (ناظم الاطباء). زیباروی. که رویش در زیبائی چون بهشت باشد: مرا بعشق ملامت مکن که عشق مرا ز روی خوب تو گشت ای بهشت رو، آئین. فرخی. بهشت روی من آن لعبت پری رخسار که در بهشت نباشد به لطف او حوری. سعدی. و رجوع به بهشتی رو و بهشت سیما شود
آلتی که باآن چوب و تخته را صاف و هموار کنند رنده نجاری مشتواره: کردگارا، مشت رندی ده جهان را خوش تراش تا کی از قومی که هم ایشان و هم ماتیشه ایم. (انوری)
آلتی که باآن چوب و تخته را صاف و هموار کنند رنده نجاری مشتواره: کردگارا، مشت رندی ده جهان را خوش تراش تا کی از قومی که هم ایشان و هم ماتیشه ایم. (انوری)